امروزم گذشت
روز خسته کننده ای بود
خیلی خیلی سخت و خسته کننده
رومینا نوشت 1 : دیشب تا ساعت دو میلادو راضی میکردم تا امروز باهام بیاد دانشگاه ولی راضی نشد و گفت نمیخوام بیام ، خیلی دوست داشتم بیاد ولی لجبازی کردو نیومد
رومینا نوشت 2 : نوروزی (یکی از پسرای دانشگامون ) برادر زادشو اورده بود دانشگاه ، همسن خودش بود ، بی نهایت پسر خوش برخوردی بود ، به قدری شبیه حمید طالب زاده بود که خندم میگرفت وقتی قیافشو میدیدم ، اسمش امین بود ولی من همش حمید صداش میکردم از بس که شبیهش بود ، حتی اسرار کردم برامون یکی از اهنگاشو بخونه اونم سعیشو کرد ولی از آخر ضایش کردمو گفتم: فقط قیافشو داری ، صدات افتضاحه
رومینا نوشت 3 : از دوتا کار و صداهاشون بی نهایت متنفرم ، یکی جاروبرقی یکی ظرف شستن
که وقتی از راه اومدم با اون همه خستگی ، دارم تو آسپزخونه ناهار میخورم که بابا ول نمیکنه همین طور ظرفارو به هم میزنه و تند تند ظرف میشوره
حالا هم که اومدم پای نت نشتم مامان شروع کرده به جارو زدن ، گیرشم فقط تو اتاق منه ، صداش داره میره رو مخم نافرم
رومینا نوشت 4: فردا جمعه است ، دوباره قراره با بابا برم تمرین رانندگی ، ولی تا صبح قراره با میلاد بیدار باشمو فیلم ترسناک ببینم
رومینا نوشت 5: نمیدونین الان چقدر خوابم میاد ، از ساعت 6 صبح تا 6 بعد از ظهر دانشگاه بودم
بی نهایت خستم
خیلی خسته
دوست داشتم وقتی میام خونه مامان یک کم دورم بگرده و قربون صدقم بشه و نازم کنه تا خستگیم بریزه ، ولی اونم از من خسته تره ، چون مامان بزرگمو اوردن خونه ی ما و تا یکشنبه اینجاست ، خودتونم میدونید که سروکله زدن با یک ادم مریضو و آلزایمری چقدر سختو کسل کننده است
رومینا نوشت 6 : مامان بزرگم همیشه رو یک چیزی بدجور پیله میکنه
هر دفعه هم پیلش رو یک چیزه که قفل میکنه و گیر میده و ول نمیکنه
الانم گیرش افتاده رو شلوارکمو موهام ،
هی گیر میده میگه شلوارکتو در بیار شلوار بپوش هوا سرده،
هرچی بهش میگم خوبه گرممه
باز یادش میره و حرفشو تکرار میکنه
باز من میگم مامان بزرگ سردم نیست ،
باز اون حرفشو تکرار میکنه
یا اینکه پیله کرده بیا بشین موهاتو ببافم
بهش میگم موهامو فر زدم نمیخوام ببافین
باز میگه بیا موهاتو ببافم
باز من تکرار میکنم میگم موهامو فر زدم نمیخوام ببیافین
باز میگه بیا موهاتو ببافم
دیگه خسته شدم رفتم هم شلوارکمو در اوردم شلوار پوشیدم
همینکه رفتم پایین پاش نشستم تا موهامو ببافه
حالا که موهامو بافته ، دقیقا یک ثانیه بعد میگه بیا موهاتو باز کنم تا کمی هوا بخوره
میگم الان بافتی
باز یادش میره میگه بیا موهاتو باز کنم تا هوا بخوره
باز رفتم تا موهامو باز کنه تا هوا بخوره
خدا شاهده یک دقیقه نگذشته میگه بیا موهاتو ببافم
میگم مامان بزرگ اذیت نکن همین الان موهامو بافتی بعدش باز کردی
اصلا نمیفهمه من چی میگم
باز حرف خودشو تکرار میکنه و میگه بیا موهاتو ببافم
(الهی دورش بگردم که تمام زندگیه منه و هی میخواد موهامو ببافه و باز کنه و همه چز مثل سرعت باد یادش میره )
خسته نباشی گلم...!


خدا مامان بزرگ مهربونت رو حفظ کنه
دوست دارم مثه همیشه
مهتاب
ممنونم مهتابم
مهتاب به هر طریقی وبتو باز میکنم باز نمیشه
اصلا قاط زده وبت
نمیزاره برات کامنت بزارم
یک فکری به حالش بکن
شاید من باید یک فکری بکنم
نمیدونم ...
منم دوست دارم
ممنون که اومدی دوباره به وبلاگم بیاید راستی من لینکون کردم خیلی خوب مینوسید.
سلام
ولی اینقدر ازم حبت پرن که به قول تو تمام عشقش بافتن موهاتو باز کردنشه ...

آخی ... طلفک این مامان بزرگا که دست خودشون نیست
آره
ما ۲۳ سال با مادربزگم زندگی کردیم...خیلی اذیتمون کرد...اما مادربزرگه تو از روی ندونستنه و اون از رویه دونستن...دوستش داشته باش(میدونم که داری)خود من با اینکه اگه الان هم زنده بشه ازش وحشت دارم اما دلمم براش تنگ شده و دوست داشتم کاش بود اما خوب بود و ما هم همینطور...
چطوری؟چه خبر؟نیستم؟:دی
جدا ؟؟؟
چه جالب
بد
سلام
واقعا وب نانازی داری
سربزن
اینقدر وبلاگتو دست کاری کردی و شلوغش کردی که هنگ کرده
نمیزاره برات کامنت بزارم
باهاش چیکار کردی تو ؟؟؟