به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

دخترای نامرد




در فکر انم که ماهی باشم

یا شاید یک پرستو

یا کلاغی سردرگم به هر سو


در فکر انم که اردکی زشت باشم

یا خرگوشی سرگردان

هرچه باشم هرچه باشم جز انسان

بعضی اوقات دلم میخواد خودمو تیکه پاره کنم


همیشه آرزوی یک دوست خوب به دلم مونده

اینکه یکی واقعا منو دوست داشته باشه و برام حکم یک خواهرو داشته باشه

دست رو هرکی گذاشتم تو زرد از آب در اومد


دیشب وقتی با شاتوتی خدافظی کردیم و تصمیم گرفتیم بعضی چیزارو قطع کنیم

نشستم بکوب درس خوندم

یکدفعه دیدم داداش مهردادیم بهم اس داده و میگه کجایی عزیزم ؟؟؟

براش فرستادم که : این موقع شب میخوای کجا باشم برادر گلم ؟؟ تو خونه ام دیگه ، تو اتاقم دارم درس میخونم


- میتونی یواشکی حرف بزنی نفسم ؟ کارت دارم


ترسیدم از کار عجیب غریب مهردادی

گفتم  آره میتونم بحرفم


بعد بهم زنگیده

بعد از حالو احوال میگه آرزو حالش خوب نیست و ما شاید امشب حرکت کنیم بیایم مشهد

مونده بودم چی بگم

گفتم مگه شما برا دوشنبه بلیط ندارین ؟

گفت چرا ولی آرزو دیگه طاغت نداره ، دلش هوای شمارو کرده ، خواستم تو در اطلاع باشی که ما امشب حرکت میکنیم میایم مشهد ، خواهشا به بقیه هم نگو 


خشکم زده بود



رفتم تو فکر

با خودم گفتم فردا رو چیکار کنم ؟؟

فردا باید برم امتحان بدم

از یک طرف هم مامان فکر میکنه مهرداد دوشنبه میاد

خونه هارو تمیز نکرده

اتاقشونو مرتب نکرده

لباساشون براشون مرتب تو کمدشون نزاشته

تازه بهم گفته فردا هم میخواد با میلاد روزه بگیره و منو بابا باز باید تخم مرغ بخوریم


ای خدا ...


دلم مثل سیرو سرکه میجوشید

به ساعت نگاه کردمو دیدم نزدیک 12 شبه



سریع رفتم تو هال کنار بابا و مامان نشستم

به مامان گفتم فردا روزه نگیر

مامان با تعجب بهم نگاه کردو گفت چرا

گفتم:

- نگیر دیگه ، من نمیتونم روزه بگیرم ، پس تو هم نگیر ،بعدشم هوس کردم فردا خودم ناهار درست کنم

- تو که امتحان داری عزیزم

- صبح زود میرم امتحانمو میدمو میام خونه و ناهارو درست میکنم

- باید ببینم میلاد چی میگه


دیگه خلاصه آقا میلاد اومدنو کلی باهاشون حرفیدن تا راضی شدن فردا رو روزه نگیره



بعد رو کردم به مامانو میگم میای کمک کنیم خونه هارو مرتب کنیم ؟؟

مامان به طور خیلی شک زده و تعجب ناک نگام کرده و میگه

- تو حالت خوبه امشب ؟؟ خیلی درس خوندی رو مغزت اثر گذاشته

- آره مامان خوبم

- تو دست به سیاه و سفید نمیزنی حالا میخوای این موقع شب خونه هارو تمیز کنی ؟!؟!؟!؟

- آره مامان ، خوابم نمیاد

- ولی من به شدت خوابم میاد

- باشه تو برو بخواب من خودم مرتب میکنم

- خدا خیرت بده ، دستت درد نکنه ، ولی قول میدم یک چیزی خورده تو سرت ها ، آخه تو و کار کردن؟؟؟!!! عجیب نیست ؟


بابا که انگار یک بوهایی ببره میگه

- دخترم خبریه ؟

- نه بابا چه خبری ؟؟ فقط دلم میخواد یکم کار کنم

- باشه عزیزم فقط آشپزخونه باشه با من ، خودم ظرفارو میشورم


( الهی قربون این بابام بشم که هیچ وقت ، در هیچ شرایطی تنهام نمیزاره )


دیگه خلاصه بابا رفت تو آشپزخونه و تمیزش کردو ظرفارو شست

منم رفتم بقیه خونه رو مرتب کردم


میخواستم برم اتاق مهرداد و آرزو رو مرتب کنم که گفتم ولش کن ، مامان میفهمه




حالا که میگم دوستام پست فطرتن واسه اینه

اینجارو داشته باشید که باهام چیکار کردن


صبح زود پاشدم رفتم دانشگاه

از مشهد تا شهری که درس میخونم یک ساعت راهه

تا دانشگامم که تو شهرک صنعتی اون شهره یک ربع راهه

بنده 6 صبح حرکت کردم که 7:30 اونجا باشمو زودتر از همه امتحان بدمو سریع برگردم مشهد که ناهار درست کنم

به سرگروه رشتمون میگم استاد نیومده

میگه نه ولی برگه های امتحانی رو داده که من ازتون امتحان بگیرم

کلی التماسش کردم تا از من زودتر امتحان بگیره

تا اینکه قبول کردو گفت باشه

حالا نشستم سر امتحان میبینم یکدفعه استاد اومد تو کلاس 

و چقدرم خدا بهم رحم کرد که استاد اومد سرکلاس

تا منو دیده چشماش چارتا شده میگه رومینا تو اینجا چیکار میکنی ؟

میگم استاد دارم امتحان میدم دیگه

میگه مگه دو هفته پیش تو امتحان ندادی

گفتم چرا استاد

میگه مگه بالاترین نمره کلاسو نگرفتی

گفتم چرا استاد

گفت من به دوستات گفتم که بهت بگن لازم نیست بیای امتحان بدی و من نمرتو کامل برات رد کردم


چشمام چارتا شده بود

گفتم یعنی چی استاد

گفت:یعنی اینکه لازم نیست دوباره امتحان بدی


گفتم استاد واقعا به دوستام گفتین که لازم نیست من بیام امتحان بدم ؟

استاد گفت : آره دخترم ، من حتی سرکلاس واسه همه اعلام کردم


یاد حرفای دیشب نگین و مونا و خدیجه و شهرزاد افتادم

به هرچارتاشون اس دادمو گفتم من نمیتونم بیام

نمیشه به استاد بگین امتحانشو یا برا یک وقت دیگه بندازه یا ازم دوباره امتحان بگیره 


اون نامردا هم هیچ کدومشون نگفتن رومینا تو اصلا لازم نیست بیای امتحان بدی

بزارید پیامی که هر چارتاشون بهم دادن بنویسم


مونا :  سلام رومینا جان ، نه خانومی این امتحانو بیا بده ، خیلی مهمه ، نمره مسترمونه دیگه 


خدیجه : عزیزم استاد گفته حتما همه ی بچه ها حضور داشته باشن ، تو هم بیا ، حتی اگر شده زودتر برو امتحانو بده


شهرزاد : رومینا حتما بیای ها ، کارتم دارم میخوام در مورد یک موضوعی باهات حرف بزنم  بیا امتحانتو بده ، چیزی هم نخوندی اشکال نداره ، من بهت میرسونم


نگین : نفسم بیا که  فلشتو بهت بدم ،  امتحانتو بدی ، استاد گفته نمرش خیلی مهمه، باید فلشمم بگیری ببری تا تحقیقمو واسه استاد میل کنی



بغض گلومو گرفته بود 

وسایلمو جمع کردمو برگه رو گذاشتم تو کیفم

از استاد تشکر کردمو میخواستم از کلاس برم بیرون که صدام کرد

- رومینا

- بله استاد

- حتی بهشون گفته بودم این امتحانو خودم تصیح نمیکنم و سرگورهتون تصیح میکنه و نمره هاتون به سایت میفرسته تا براتون ثبت بشه

- میدونم استاد چی میگن ، منظورتون اینه که اونا میدونستن که اگر امتحان بدم ، نمره ی قبلیم که کامل بوده از بین میره و این ثبت میشه

- ناراحت نباش ، اونا هم حتما یادشون رفته بود که بهت بگن


تو دلم گفتم استاد کجای کاری ، یادشون رفته ؟؟ دیشب به تک تکشون پیام دادمو التماسشون کردم که بیان باهات صحبت کنن که امتحانو واسه یک روز دیگه بندازی

یادشون رفته باشه ؟؟


- بله استاد ، احتمالا یادشون رفته

- موفق باشی دخترم

- ممنونم



تا اومدم تو سالن دیدم همشون تازه از راه رسیدن

نگین ، مونا ، زهرا ، خدیجه ، شهرزاد ، عاطفه ، فریده ، محمد ، جواد ، امین ، فائزه ، رضا ، علی ، محمد جواد ، علیرضا ، صابر ، مهدی و ...


عاطی تا منو دید دست دوست پسرشو ول کردو اومد تو بغلمو گفت ، امتحانتو دادی خانومی ؟؟

به چشماش نگاه کردمو گفتم نه

همشون با تعجب گفتن نه ؟؟؟

بعد به کلاس اشاره کردمو گفتم : استاد خودش اومده بود سر جلسه ، بهم گفت که ...


تا اینو گفتم دخترا همشون سرشون انداختن پایین و دیگه تو چشمام نگاه نکردن

عاطی دستشو از دور کمرم برداشت و رفت عقب وایستاد

منم دیگه حرفمو ادامه ندادم

بغض کرده بودم ، میدونستم اگر یک کلمه دیگه حرف بزنم اشکام میریزه

به صورت عاطی نگاه کردمو ...

میخواستم بهش یک چیزی بگم

گفتم ولش کن

مهم نیست


ممل دوست پسر عاطی اومد جلو و گفت : مگه دخترا بهتون نگفته بودن نیاین خانم آ...

به صورت همشون نگاه کردم که از خجالت قرمز شده بودن

- نمیدونستم دانشگاه هم مثل مهدکودکه که دوستام بچه بازیشون بگیره و از حس حسادت  وسایل بازیمو ازم قایم کننو خوراکی هامو بخورن و نقاشی هامو خط خطی کنن


ممل فهمید منظورم چیه 

به صورت عاطی نگاه کرد میخواست بهش چیزی بگه ولی سکوت کرد


بدون خدافظی از کنارشون رد شدمو رفتم بیرون


فقط به خودم فحش میدادم 



سوار سرویس شدمو سریع اومدم خونه

هیچکس خونه نبود

اتاق مهردادو آرزو رو درست کردم

لباساشون مرتب براشون اماده کردم

تختشونو مرتب کردم

برای مهرداد غذای مورد علاقشو درست کردم ( خورشت قیمه)

خونه رو جارو زدم

اتاق خودمو مرتب کردم

اتاق میلادو مرتب کردم

هه جارو گردگیری کردم


بعدشم به مهرداد و آرزو زنگیدمو بهم گفتن که تا ساعت دو میرسن مشهد 


وقت اضافه اوردم اومدم تا بنویسم 

خیلی خیلی خسته شدم خداییش

تا حالا تو عمرم اینقدر کار نکرده بودم



ولی در کنار داغون بودن خوبم

خوشحالم

اونم فقط به خاطر وجود مهرداد و آرزوست که در پوست خود نمیگنجم تا سریع برسن خونه




ولی یک چیزی

یک سوال

واقعا چرا ؟؟؟

مگه من چه بدی در حق دوستام کرده بودم ؟؟

مگه جز این نبوده که همیشه مثل خر کاراشون انجام بدم

جای اونا برم کلاس براشون حضور بزنم

براشون انتخاب واحد کنم

براشون کارنامه بگیرم

براشون کارای اداری دانشگاشون بکنم

براشون درس بخونمو جای اونا گاهی اوقات برم امتحان بدم

کرایه سرویسشون من پرداخت کنم

هر وقت هرجا هرکی پشت سرشون غیبت میکنه من دعوا کنمو ازشون دفاع کنم

من به خاطرشون با استادای مختلف بحث کنم که امتحانو بندازن عقب یا نمره بدن

من به خاطر اینکه گوشی دوست پسرشون دزد میزنه گوشیمو بهشون بدم تا دستشون باشه

من ...


به خدا هیچ وقت از گل کمتر بهشون نگفتم

هیچ وقت بهشون نامردی نکردم

هیچ وقت ...


اخه چرا ؟؟

واقعا حس حسادت اینقدر قدرتمنده که حتی حافظشونو پاک کنه ؟



باز دم پسرامون گرم که همجنس خودم نیستنو اینقدر مردن

اینقدر با معرفتن

اینقدر مهربونن

اینقدر شرف دارن

که بعدش همشون بهم اس دادنو معذرت خواهی کردنو قسم خوردن که یادشون نبوده بهم بگن یا اینکه دلشون به دخترا گرم بوده که بهم خبر میدن

دم ممل گرم که بهم زنگیدو قسم خورد که خبر نداشته کسی بهم نگفته

دم مهدی گرم که جای تمام بچه ها ازم معذرت خواهی کرد


و واقعا متاسفم

متاسفم

متاسفم

واسه اون دخترای پست فطرت

که حتی نکردن یک پیام بدنو بگن رومینا معذرت میخوایم

یا حتی کار اشتباهشون توجیه کنن تا من راضی بشم گناهی نداشتن

هیچیه هیچیه هیچی 


ایــــــــــــــــــــــــ  خــــــــــــــــــــــــــــــــدا 

نظرات 4 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 05:44 ب.ظ http://ho3yn.ir

...

Hisa پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 06:30 ب.ظ http://my-calendar.blogfa.com

واییییی رومینای عزیزم تو اینجایییییی؟؟؟؟
کلی دنبالت گشتم....
خوبی مهربونم؟؟؟
دلم واست یه ذره شده عزیزم....
چه وبِ نازی داری....زوده زود لینکت میکنم عزیزم....
زودی بیا پیشم خانومی که دلم تنگه واست....

Mostafa پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.mermaids.blogsky.com

نبینم خواهرم غمگین باشه

حمید شنبه 12 آذر 1390 ساعت 12:59 ق.ظ http://myarghavan.blogsky.com

چرا؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد