به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

تقدیر







تقدیر را خودم رقم می زنم

از کنارم
هر چی تنهایی هست
بر می دارم

تو را جایشان می گذارم ..!!




ته نوشت :

دیگر این روزهایم را دوست ندارم

...


دبستانی بودم

معلم خیلی بدی داشتم

با یکی از دوستام سر مجسمه ای که مدرسه بهمون هدیه داده بود دعوا کردیم

اون میگفت این مال منه که تو برداشتی

میگفتم نه این مال خودمه مال تو رو یکی دیگه برداشته

ولی اون قبول نمیکرد

میخواست مجسمه ی منو بگیره

دعوامون خیلی بالا گرفت

اون داد میزد

من داد میزدم

اون جیغ میکشید

من جیغ میکشیدم


تا اینکه از آخر معلمون عصبانی از پشت میزش بلند شدو گفت مجسمه رو بدید به من

بهش دادیم

اون نامردم محکم پرتش کرد رو زمینو ...


هیچ وقت یادم نمیره


رو کرد به ما دوتا و گفت : حالا مال هیچکدومتون نیست ، خفه شید دیگه



چقدر گریه کردم

با همه قهر کرده بودم


آخه بیشتر از همه میدونین چی این وسط آزارم میداد


اینکه یک ربع بعد همون همکلاسیم در کیفشو باز کردو گفت

مجسمم پیدا شد ،  اون مجسمه ی خورد شده مال تو بود رومینا




خدایا

خدایا

خدایا


ازت خواهش میکنم

خواهش میکنم

خواهش میکنم


دیگه صحبت از یک شئی بی ارزش نیست


بفهم ای خدا




رومینا نوشت :


عاشق اون ساعت شنی تو اتاق آرزو مهردادم

وقتی متوجه علاقه ی شدیدم شدن، اسرار کردن که مال خودم باشه

ولی میدونستم اون براشون خاطره های زیادی رو زنده میکنه

خودخواهانه بود اگر خاطرات قشنگشون نادیده میگرفتمو

میشدم مالک چیزی که سهمی ازش ندارم



شاید اونم برام حکم همون ساعت شنی رو داشته باشه

فقط با کمی یا خیلی تفاوت


شاید سهم منم از اون فقط و فقط باشه

نگاه کردن

لذت بردن

حسرت خوردن


شاید واقعا سهم من نباشه




برای تو نوشت :


به راستی

اینکه بخواهم فقط مالکت من باشم خودخواهانه است؟؟؟؟





باز هم برای تو نوشت :


تا کی جوابگوی ازدحام زیادت هستی ؟


آه شرمنده که تاریخ تعیین میکنم

گفتم شاید تو برایش زمان گذاشته ای


افکارم اشتباه است ؟

میفهمی ؟؟






من را نمی شود درک کرد...

من را نمی شود فهمید...
من را نمی توان شناخت...
من را نمی توان عوض کرد...
من را حتی نمی شود فراموش کرد...
من را فقط و فقط و فقط می توان عمیــــــــــــــــــق دوســت داشت!!!

میفهمی ؟؟؟؟

نمیدونم...




دیگه واقعا نمیخوام اینطوری زندگی کنم

ولی نمیتونم تغییرش بدم



چیکار کنم تا آروم بشم ؟؟؟؟؟؟

چیکار میتونم بکنم ؟؟؟؟؟

ادامه مطلب ...

بعضی اوقات همه چیز سخت میشه



نمیدونم چیم به دخترای خراب میخوره که هرکسی یک چیزی بارم میکنه و میره

تو دنیای واقعی رو نمیگم

دارم از همین دنیا حرف میزنم 

اینکه بخوام با شماها انس بگیرمو درکتون کنم مثل اینکه خیلی سخته


نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه مطلب ...

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا کمکش کن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.