به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

به جایی دیگر باید رسید

مهم نیست که کجا باشه ، ته زمین یا اوج آسمون ، مهم اینه که هرجا میری اونم باشه ، همون خدای مهربون

روزگذری رومینا 1


Forgotten Gathering


اصلا حس خوبی ندارم که داره فصل پاییز شروع میشه

نه اینکه از فصلش بدم بیاد

از دانشگاه رفتنشو خاطراتش بدم میاد

اصلا حوصله ی دانشگاهو ندارم

مخصوصا حوصله ی دوستای دانشکدمو

از همشون بدم میاد

میدونم وقتی پا بزارم دوباره دعواهامون شروع میشه و اونا هم دست از بچه بازی بر نمیدارن


خاطرات کهنه ی پاییزنم خودش یک درد دیگست

همین فصل بود که منو از عزیزام جدا کرد

مهرداد تو یک شهر

مهرانم تو یک شهر دیگه


اونا هم خاطره ی خوبی از پاییز ندارن

مامانم همین طور

بابا هم همین طور

میلادو دیگه نمیدونم ...

...

الان ازش پرسیدم گفت آره

پس اونم خاطره ی خوبی نداره



کاش همون بچه مدرسه ای بودم که الان تنها دل مشغولیم خریدن پاکن و مداد و کیف و دفتر بود

کاش همون کوچولویی بودم که با میلاد بحث میکردیم سر رنگ دفترامون

اینکه همیشه برا من دفتر قرمز و صورتی دخترانه میگرفتن ولی وقتی میومدیم خونه یکدفعه عاشق رنگ دفترای میلاد میشدم

کاش همون دوران بود


مدرسه ی ربابه اکبر زاده و شهید رزاقی

تنها دبستان دخترانه و پسرانه تو مشهد که کنار هم بودن و هستن

من میرفتم اکبر زاده و میلاد میرفت رزاقی

سرویسمونم یکی بود که میومد دنبالمون

اسم رانندمون آقای رستگار بود

چقدر منو میلاد دوست داشت

چقدر پسرای توی سرویس بچه هارو اذیت میکردن

ولی جرعت نداشتن به میلاد چپ نگاه کنن


 وقتی وارد ماشین میشدم میگفتن خواهرش اومد بهش نزدیک نشین




On The Steps Of Friendship




شاید روزایی بود که از مریضی زیاد حال نداشتم برم مدرسه ولی به زور خودمو میکشوندمو میرفتم که یک موقع من نیستم پسرای شر و شیطون سرویس میلادمو اذیت نکنن


جالبه که سرویسمونم یک تاکسی قدیمی بود

4 تا دختر جلو میشتن و 10 تا پسر عقب


من با هر بدبختی که بود التماس رانندمون میکردم که اجازه بده میلاد بیاد جلو رو پای خودم بشینه تا یک موقع اذیتش نکنن ، ویشگونش نگیرن ، کتکش نزنن


آخه میلاد از همه بچه های سرویس کوچولوتر و مظلوم بود


وای خدای من یادش بخیر


وقتی که وارد راهنمایی شدم میلاد چهارم دبستان بود و برای خودش قلدری شده بود

ودیگه ازین ترس نداشتم که کتک بخوره یا اذیت بشه

چون مهران و مهرداد بهش یاد داده بودن که همیشه بزنه ولی کتک نخوره

تازه میلاد اون موقع خودش مواظب بچه های کوچولوتر بود که کلاس بالایی ها اذیتش نکنن


خدایا یادش بخیر

یاد همه ی اون خاطره ها بخیر


حالا اینقدر بزرگ شدیم که پاییز امسال دوتایی با هم میریم دانشگاه

ای کاش دانشگاهامون یکی بود

خیلی اسرار کردم که اولین انتخابشو تو دانشگاه من بزنه

ولی گوش نکرد و گفت جایی میخوام برم که تخصص بیشتر رو درسم دارن

حرفشم کاملا منطقی بود و نمیشد زیاد پافشاری کرد


چقدر زمان زود میگذره

چقدر ثانیه ها به سرعت سپری میشن

و من چقدر دلتنگ این لحظه های گذشته ی پر از خاطره میشم



دیروز خیلی حالم گرفته شد

آخه امتحان تو شهری داشتم و رد شدم

اولاش خوب میرفتم و افسر  تشویقم میکرد و بهم آفرین میگفت

ولی آخرش وقتی که بهم گفت دنده عقب برو خراب کردم

آخه دو بار خاموش کردم بعدشم افتادم تو جوب

اونم منو با بی رحمی تمام رد کرد


حالا خاطرشو نوشتم و توی یک پست جدا میزنم بیاد تا بخونین


همه دلداریم میدادن ولی بازم نمیتونستم خوشحال باشم

میلاد جونمم که برام فلش عروسکی خرید تا خوشحال بشم که همین طورم شد



آره عزیزم

زمان خیلی گذشته و دیگه هم هر کار کنی برنمیگرده

دلم لک زده برا روزایی که مهرداد و مهران مجرد بودنو دانشجو

ظهر منو میلاد از مدرسه میومدیم کلی سر به سرمون میزاشتن و سوال پیچمون میکردن از مدرسه

وای یاد کشتی هایی که 4 نفری با هم میگرفتیم به خیر

عالی بود

عالیییییییییییییییییییییییی

همیشه منو مهرداد با هم بودیم و مهران و میلاد هم باهم

بعد 4 نفری میوفتادیم به جون هم

چه حالی داشت


ولی حالا زندگیم این شده 

شب تا صبح تو اینترنتم 


یک جورایی از نت گردی خسته شدم

و تنها انرژی که از این دنیای مجازی میگریم نوشته هاش دوستامه


مهتاب که هر حرفش برام کلی رمز و راز داره  و نمیدونم کی این رازهای عجیب تو ذهنم تحلیل میشنو به جواب میرسن


شیوا هم که منو همیشه یاد خاطراتی میندازه که تو سنش داشتم 


عارفم که رفته مسافرت 


مهرزادم که میخونم ولی نمیتونم کامنت بدم 


پریسا هم که دیگه از دوران حاملگیش چیزی نمینویسه ، ولی خدا کنه حالش خوب باشه


محمد(آقای پدر) هم الان دو روزه که کامنتی رو که بهش دادم تایید نکرده و نمیدونم کجاست

حتما سرگرم اون دخترو پسر گلشه که من میمیرم واسه پسرش (علیرضا)


مقدادم که با همه خدافظی کردو گفت تا چند وقتی نیست


لطیفه هم که ...

چند روزه میخوام بهش بزنگم ولی موقعیتی پیدا نمیکنم که تنها باشم




ولی با این توصیف ها یک جورایی احساس کسالت دارم

احساس خستگی و بی حوصلگی

احساس بی خاصیتی

الانم که چاق شدمو ...


از سفر که اومدم هرکی منو دیده کلی مسخرم کرده

خالم میگه من موندم تو در طول یک ماه چیا خوردی که این همه اضافه وزن اوردی

میگه اگر یک گاو درسته رو هم بخوری اینقدر چاق نمیشی ولی تو معلوم نیست با خودت چیکار کردی

همه خلاصه کلی سر به سرم میزارن

همه میگن این یک ماهه سفر اینقدر بهش خوش گذشته که صد کیلو اضافه وزن اورده 

هیچ کدوم از لباسای قبل از سفرم تنم نمیشه

تمام اعتماد به نفسمو از دست دادم

الانم یک چند روزی هست که رژیم سفت و سختمو شروع کردم و لب به چیزی نمیزنم و یک سر دارم تمرین رقص میکنم و رو تردمیل بدو بدو میکنم

ولی زمان میبره تا به روز اول برگردم 

و از این زمان زیاد به شدت نفرت دارم 


به مامانم گفتم تا قبل از شروع کلاسام لاغر شدم که شدم واگر نه عمرا اگر با این وضع برم دانشگاه

حتی اگر شده از این ترم انصراف میدم و پشت میکنم به درس خوندن و دانشگاه رفتن ولی با این شکلو  قیافه اصلا پا نمیزارم تون اون جامعه ای که فقط و فقط و فقط عقلشون به چشماشون


پس دعا کنین تا اون موقع اراده ی قوی داشته باشم و برسم به وزنی که بودم



دیگه دستم کشش نداره بیشتر از این بنویسه

آخه از صبحه داره مینویسه


در ضمن خبر جدید : یکی بهم پیشنهاد داده حالا که فیلمنامه ی رومینا رو تموم کردی رمانشو بنویس

خبر نداره که فیلمنامش پاک شده و من در حسرت پاک شدنه چندین سال زحمتم مثل ابر بهار اشک میریختم و تا دوهفته نه آب میخوردم نه نون و بدجوری خودمو باختم


ولی دارم به پیشنهادش فکر میکنم و امروز صبح هم قدم اولشو برداشتم

شاید به جایی رسید


نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نظرات 6 + ارسال نظر
مهرزاد شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام

پس اینجایی

موفق باشی

سلام

آره

ممنونم

شیدا شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 09:33 ب.ظ http://hame-chi-hi-chi.blogfa.com

سلام.

وبت خیلی قشنگه.

حالت خاثژصی داره!!!

به منم سر بزن

ممنون

حمید یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 01:11 ق.ظ http://myarghavan.blogsky.com

وای من دیوونه‌ی همچین خانواده‌ای هستم
منو داداشمو خواهرم وقتی کوچیکتر بودیم اینجوری مثل تو و داداش‌های عزیزت بودیم
باهم خیلی خوب بودیمو مثل شما کشتی هم میگرفتیم

حیف که خیلی زود میگذره

سعیتو بکن انشالله لاغر هم میشی اگه نشدی هم فدا سرت. جدی میگم. به حرف بقیه چیکار داری. اگه لاغر بشی میگن لاغر شدی چاق بشی میگن چاق شدی حتی اگه تغییری هم نکن بهت میگن تو چرا تغییری نکردی؟!!

چه بددددددددد که زحمت چندین ساله‌ات پاک شده

حتما به جایی میرسه
به نظر من خیلی خوب می‌نویسی

مطلب طولانی کامنت طولانی هم داره دیگه ببخشید اگه خیلی طولانیه

فدات از این همه امیدواری حمید جان



عزیزمی تو پسر

میلاد 290 یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 02:07 ق.ظ http://lovegrief290.mihanblog.com

سلام رومینا جون

آپتو کامل خوندم ، منم دلم از شروع پاییز میگیره...

باز باید برگردم توی اون دانشگاه لعنتی ، نمیگم هیچ خاطره ی خوبی از دانشگاه و همکلاسی هام ندارم ، ولی وقتی میشینم و به روزهای دانشگاه فکر میکنم ، اصلا دلم نمیخواد برگردم...

خیلی کم حوصله شدم ، اعصاب هیچی رو ندارم ، منم کار هر روزم شده اینترنت ، از صبح تا شب ، از شب تا صبح...

ولی دیگه اینترنت هم نمیتونه حالمو خوب کنه...

اگه سایت تنهایی و بچه های گل وبلاگ نویس نبود قید اینترنتو میزدم...

یکی از بزرگترین دلخوشیهام توی اینترنت ، وبلاگ آبجی مهتابه... هرچی بگم کم گفتم... واقعا توی بدترین شرایط آرومم میکنه... چون حرفاش از ته دله... یه جورایی جادو میکنه...

از همه بچه ها ممنونم مخصوصا مهتاب ، شیوانا ، شیوا ، آرمین ، نگیسا ، هیسا ، رومینا ، محمد حسین ، هلن ، نسترن و ...

وااااااااااااااااااااااااای چقدر حرف زدم ، ببخشید

آره مهتاب خیلی با عشق مینویسه
شنیدی میگن ...

میدونم نشنیدی
بیخیال

ولی عالیست نوشته هاش مهتاب
منم عاشق وبلاگشم

منم از تو ممنونم عزیزم
ازینکه پیشمون هستی
این خودش خیلی برامون

من عاشقه پر حرفیم

مفهومات یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 11:18 ق.ظ http://www.88888888.blogsky.com

سلام رومینا جان.
این روز ها این شبها دیگه هیچ چیز رنگ و بوی خودشو نداره واسه همینه که جز...هیچ همدمی ندارم. نوشتن که خو دمقوله ایست.
ممنونم از لطفت چشم به خاطر گل رویه خودتم که شده پست جدید میزارم/

ای بابا .......


ممنون عزیزم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 09:05 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
خوشحالم که دوباره به وب برگشتی.
خبری خوشحال کننده تر از این وجود نداشت که وبت رو با سر و رویی تازه و دور از تاریکی ببینم.

سلام عزیزم

ممنونم

آره خودمم دیگه از سیاهی و این جور غما خسته شده بودم
تازه به این نتیجه رسیدم زندگی خیلی زیباست
واگر بخوام غم اتفاقای گذشته رو بخورم آیندمم سیاه میکنم مثل گذشته

برا همین میخوام شاد باشم
اینقدر شاد که صدای خنده های خدارو هم بشنوم


ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد